نشسته بودم رو نیم کتِ پارک ، کلاغ ها را می شمردم تا بیاید . سنگ می انداختم بهشان. می پریدند ، دورتر می نشستند . کمی بعد دوباره برمی گشتند ، جلوم رژه می رفتند .
ادامه داستان در ادامه مطلب .
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
آموزش ثبت نام در وبسایت و ارسال تایپیک در انجمن | 0 | 603 | morteza |
عناوین کاربری | 0 | 555 | morteza |
انجمن وبسایت | 0 | 542 | morteza |
نشسته بودم رو نیم کتِ پارک ، کلاغ ها را می شمردم تا بیاید . سنگ می انداختم بهشان. می پریدند ، دورتر می نشستند . کمی بعد دوباره برمی گشتند ، جلوم رژه می رفتند .
ادامه داستان در ادامه مطلب .
این قسمت : دو برادر
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود ، زندگی می کردند . یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند . پس از چند هفته سکوت ، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند .
ادامه داستان در ادامه مطلب .
داستان در مورد دخترک شانزده ساله ای است که برای اولین بار عاشق پسری شد…
دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند تا اینکه …
ادامه داستان در ادامه مطلب .
17 ساله بودم که به یکی از خواستگارانم
که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.
ادامه داستان در ادامه مطلب .